مرد جوان درباره ماجرای دعوای خود با همسرش به پلیس آگاهی گفت:
۱۰ روز بعد از مراسم عروسی مرجان اصرار کرد که به همراه دوستانش به شمال برود.
من هم وقتی اصرارش را دیدم پذیرفتم اما وقتی برگشت از عکس هایی که توی گوشی اش دیدم فهمیدم با امیر به شمال رفته است.
برای قتل به سراغ مقتول نرفته بودم اما از شنیدن خبر فوتش هم ناراحت نشدم چون او مدت ها بود که قدم به زندگی خصوصی من گذاشته بود و دست از سر من و همسرم برنمی داشت و هر چه تلاش می کردم بین همسرم و او دیوار بکشم و از زندگی مشترکم دورش کنم باز ردپایش را در گوشه گوشه زندگی ام می دیدم.
۴ سال پیش با مرجان آشنا شدم و بعد از دو سال آشنایی عقد کردیم و دو سالی عقد بودیم که مرجان برای کار به یک رستوران رفت و آنجا بود که با امیر آشنا شد و رابطه همکاری اشان تبدیل به رفاقت شد و نظر مرجان را آن چنان به خودش جلب کرد که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم احساس و رفتار مرجان با من عوض شده و با کمی بررسی فهمیدم از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط هستند و چندین بار مچ مرجان را موقع تماس با امیر گرفتم و از او خواهش کردم زندگی امان را خراب نکند.
او بعد از کلی گریه و زاری قول داد که امیر را فراموش کند و دیگر جواب تماس هایش را ندهد.
چند وقت بعد از آن ماجرا عروسی گرفتیم و زندگی ما زیر یک سقف شروع شد.
ده روز بعد از مراسم عروسی مرجان اصرار کرد که به همراه دوستانش به شمال برود.
من هم وقتی اصرارش را دیدم پذیرفتم اما وقتی برگشت از عکس هایی که توی گوشی اش دیدم فهمیدم با امیر به شمال رفته است.
باورم نمی شد همسرم مرا که شوهرش بودم فریب داده تا بتواند با یک مرد غریبه به شمال برود آن هم در روزهای نخست تشکیل زندگی مشترکمان!
باز هم دعوا کردیم و این بار مرجان در برابر اعضای خانواده اش به من قول داد که رابطه پنهانی اش را خاتمه بدهد؛ نمی دانم چرا ولی آنقدر مرجان را دوست داشتم که پذیرفتم و دوباره به او فرصت دادم.
کار زشت نوعروس تهرانی با پسر غریبه
چند روز بعد زودتر از همیشه به خانه بازگشتم و متوجه شدم همسرم در حال انجام تماس تصویری با امیر می باشد و عصبانی گوشی را از دست همسرم گرفتم و ویس ها و پیام ها را گوش کردم.
در همه پیام ها امیر به همسرم گفته بود که چطور می توانی مرا فراموش کنی چطور می توانی لحظات و گذشته خوبی که با هم داشتیم از یاد ببری و نباید بروی و باید از همسرت طلاق بگیری! من دوستت دارم و نمی توانم از تو بگذرم.
خشم سرتاپای وجودم را گرفت.
درد اینکه همسرم با ابراز علاقه های او وسوسه می شد و گرفتار بی تصمیمی می شد که بماند یا برود، اما مرا با این همه علاقه و گذشت نمی دید داشت خفه ام می کرد.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود با تمام وجود احساس پوچی و بی ارزشی می کردم، مگر می شود یک مرد غریبه این طور تو و زندگی مشترکت را به بازی بگیرد؟!
برای اولین بار دست روی مرجان بلند کردم و او را زدم و گفتم: باید با امیر تماس بگیری و بعد گوشی را از او گرفتم و گفتم باید صحبت کنیم. یک ساعت بعد امیر سر قرار حاضر شد.
به جای عذرخواهی طلبکارانه حرف می زد و به خودش به خاطر دست درازی به ناموس من حق می داد.
دیگر نمی توانستم خوددار باشم و به همین دلیل با چاقویی که به همراه آورده بودم به او حمله ور شدم و با دیدن لباس های خونی امیر ترسیدم و از محل فرار کردم. چند دقیقه بعد به مرجان زنگ زدم و او با گریه و زاری گفت امیر را به بیمارستان برده اند.
برای آرام کردن مرجان برگشتم و بعد از چند ساعت که شنیدم امیر فوت کرده خودم را تسلیم پلیس کردم.
از مرگ او خوشحال نیستم اما خودش باعث شد این سرنوشت برایش رقم بخورد …